نتایج جستجو برای عبارت :

می خواهم لیاقتم را نشانش بدهم

 من از الان: می خواهم کاری برای کسی انجام بدهم، نمی گم ان شاء الله و امثالش.
می تونم انجامش بدهم، می گویم: انجامش می دهم
نمی تونم انجامش بدهم، می گویم: انجامش نمی دهم
غیر از این دو برای من قابل قبول نیست.
+به بازی گرفتن مردم با حرف های خدابخواهد، ان شاء الله، در انجام کاری، چیز خوبی نیست.
گفتن ان شاءالله و خدا بخواهد، سرجایش، خیلی هم خوبه.
نکته ای که جا انداختم: کاری که می بینم می تونم انجامش بدهم را قبول می کنم
و می گویم ان شاءالله انجامش می دهم.
چند خط سکوت و چند صفحه‌ی سفید می‌گذارم بماند برای این شب‌ها که دیگر هیچ چیز از خدا نمی‌خواهم.
می‌گذارم بماند تا روز حسابش، نشانش بدهم و بگویم ببین! هیچ چیز از تو دیگر نخواستم. آخر مگر چندبار باید خواست؟ چند بار باید نشود تا دیگری امیدی به شدن نداشته باشی؟
کفر است؟
من در شب قدرت کفر می‌ورزم!
امیدم را از تو برداشته‌ام. دیگر هیچ شدنی نمی‌خواهم! دیگر نمی‌خواهم به خواسته‌هایم رسیدگی کنی. بگذار همه چیز همین‌گونه پیش برود. 
من دیگر امیدی ندارم
 همین حالا، نوشتن اولین نقد زندگی‌ام را تمام کردم. با دانسته‌هایی که ریزریز در طی این ترم جمع کرده بودم و بر یکی از نوشته‌های خودم. با شوق سر بلند کردم و این طرف و آن طرف را نگاه کردم که به کسی نشانش بدهم ولی کسی را پیدا نکردم. کاغذهایم را جمع کردم و ساکت و دست به سینه نشستم روی صندلی. حس طفلی را دارم که بعد از هزار مرتبه کلنجار رفتن با خودش، دستش را از میز جدا می‌کند و خودش آهسته آهسته اولین قدم‌ها را برمی‌دارد، ولی مامان و باباش نیستند که تم
تولد ۱۵ سالگی دنبال نسخه اصلی کتاب «پیرمرد و دریا» بودم اما فروشنده ترجمه دریابندری را جلویم گذاشت و گفت از اصلش هم بهتر است و بود.نجف دریابندری را از همان زمان کشف کردم و عاشقش شدم. ترجمه‌هایش را یکی بعد از دیگری می‌خواندم و دلم می‌خواست مثل او مترجم باشم. شب کنکور زبان به امید رشته «مترجمی» «چنین کنند بزرگان» می‌خواندم و به او فکر می‌کردم.  ادبیات آمریکا و دنیای ترجمه را با او شناختم و آرزویم این بود مثل او ترجمه کنم.
خیال می‌کردم قرار ا
درد بفرست که ترجیح به درمان بدهم
تا که تسکین به دل زار و پریشان بدهم
دور ماندم ز امام و سر من رفت کلاه
حقم این است ازین فاصله تاوان بدهم
سال ها منتظرم ماند به سویش بروم
کِی شود خاتمه بر این همه هجران بدهم؟!
کاش اشک بصرم باز مرا یار شود
تا جلایی به دلِ خسته ز عصیان بدهم
نکند قسمت من نیست کنارش بودن
چقدر وعده بر این دیده‌ ی گریان بدهم؟!
چه کنم؟! آخر شعبان شد و من غرقِ گناه
ترسم این است که قبل از رمضان، جان بدهم
بی پناهم، نجفم را بده تا که بروم...
تکیه
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
درد بفرست که ترجیح به درمان بدهم
تا که تسکین به دل زار و پریشان بدهم
دور ماندم ز امام و سر من رفت کلاه
حقم این است ازین فاصله تاوان بدهم
سال ها منتظرم ماند به سویش بروم
کِی شود خاتمه بر این همه هجران بدهم؟!
کاش اشک بصرم باز مرا یار شود
تا جلایی به دلِ خسته ز عصیان بدهم
نکند قسمت من نیست کنارش بودن
چقدر وعده بر این دیده‌ ی گریان بدهم؟!
چه کنم؟! آخر شعبان شد و من غرقِ گناه
ترسم این است که قبل از رمضان، جان بد
اکنون در آستانه مهاجرت به یک کشور دور هستم. دل کندن از پدر و مادرم سخت ترین کاری است که می خواهم انجام بدهم. اما برای اولین بار می خواهم خود را بسپارم به دست جریان زندگی. از خودم فرار می کنم و می روم در مسیر به دست آوردن ها و حسرت خوردن ها...
پدرم  با تعجب پرسید: «بیت کوین دیگر چیست؟ این روزها مدام از بیت کوین می گویند؛ این دیگر چه مزخرفی است؟» من مثلاً داشتم فراگیری می خواندم؛ مثلاً حواسم به حل مسائل ریاضی بود؛ همان طور که به کتابم خیره شده بودم گفتم: «پدرجان، بیت کوین، نوعی پول است. امین متشابه زر و نقره...» پدرم خیره خیره نگاهم کرد. حتماً توی دلش می گفت ادامه بده پسرم یا غلام فکرکردم دوست دارد ادامه بدهم یا خواستم روزی ی هوشی ام را نشانش بدهم که چه حیثیت مفروضات عمومی انعام دارم
خدایا شاکرم بخاطر نعمتی که به ما داده ای.. خود می دانی که مدت هاست در تمنایش، تشنه ام. الحمدلله رب العالمین.


لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ   (ابراهیم / 7)
 شکر فقط به این نیست که بگویی
الحمدلله رب العالمین و زبانت گویای سپاسی باشد که از این نعمت الهی برده
ای. این هم لازم است و عالی. اما عالی تر، این است که قلبت، سپاسگذار منعمی
باشد که تو را لایق که نه، می آزماید که آیا، لیاقت ادامه پیدا کردن این نعمت را داری یا نه.
چه اینکه خیلی بخشش ها خد
خب چند وقتی‌ست که مچ خودم را گرفته‌ام. من برای آدمهایی که می‌خواهم دوستم بدارند چیزی بیشتر از آن هستم که واقعا، بیشتر ابراز دلتنگی، بیشتر ابراز محبت، بیشتر ابراز نیاز، و و و. به عبارتی بیشترین عدم صداقتم را در مقابل آنهایی دارم که می‌خواهم دوستم بدارند و این یعنی پایم گیر باشد خوب بلدم عدم صداقت را. در واقع می‌خواهم که بکشانمشان به جایی که با من لاس بزنند.
خب همین چیز بیشتری نیست. حالا هر پیامی که می‌خواهم بدهم با خودم می‌گویم"ای دوست، چن
یا سبحان
 
از امروز قصد دارم کمی تغییر فاز بدهم. تا الان هرچه نوشته ام، صرفاً تمرینی  بوده برای ورزش قلم و پرورش خیال ادبی؛ اما از امروز، علاوه بر شیوه ی قدیم، بر سبیل تازه ای خواهم نوشت و آن، فلسفی نوشتن است و در حقیقت، فلسفه یعنی یافتن حقایق با یاری عقل. به یاری خدا، اولین گام این راه سخت را در پست بعدی خواهم برداشت. البته، شما بزرگوار نیز، باید هم نوا با بنده یاعلی بگویید و عشق را آغاز کنید... 
 
+ قبلا گفته بودم که باید مثل بچه ی آدم فقط و فقط د
ترس از اینکه مبادا برای تو اتفاقی بیفتد مثل سایه ای قلبم را مکدر می کند.
تا به حال می توانستم دختری بیخیال و بی فکر و شاد باشم
چون چیز با ارزشی نداشتم که از دست بدهم
ولی حالا...
تا آخر عمر یک نگرانی بسیار عظیم خواهم داشت
و هر زمان که از من دور باشی به تمام اتومبیل هایی فکر خواهم کرد که ممکن است تو را زیر بگیرند
یا تخته های نصب اعلان که ممکن است روی سرت بیفتند 
و تمام میکروب های وحشتناک پر پیچ و تابی که ممکن است ببلعی
اکنون آسایش فکرم برای ابد از بی
،،،،،،،،،،،،،،    بوی معلم    ،،،،،،،،،،،،
مدرسه من آمدم، تابدهم بوی تو
دست بکش برسرم،تابدهم بوی تو
کودک ویک دانه دل،داده دلش را به تو
جزتوکجادل برم ،تا بدهم بوی تو
کودک دُردانه من،صبربکردم همی
تابرسم مکتبم، تا بدهم بوی تو
من به دبستان شدم،تاکه معلم شوم
مثل توهجران کشم،تابدهم بوی تو
شانه بزن موی من،گونه وابروی من
غنچه ی گلهاشوم،تابدهم بوی تو
یادبه من داده ای،چونکه معلم شدم
دیده به جانان دهم،تابدهم بوی تو
بوی معلم به من چون برسدای خدا
نور
..آخر این بغض خفی را علنی خواهم‌ کردو حرم سازیتان را شدنی خواهم‌کردمن به تنهایی از این جام نخواهم‌نوشیدهمهٔ اهل جهان را حسنی خواهم‌کردتا همه مردم دنیا بچشند از کرمشهمه را از نظر فقر، غنی خواهم‌کردهمه‌جا از حرم خاکی او خواهم‌گفتکربلا را و نجف را مدنی خواهم‌کردمیشود دید چه خون دلی از غم خوردمسنگ دل را که به یُمنش یَمنی خواهم‌کردآرزو نیست، رجز نیست، من آخر روزیوسط صحن حسن سینه‌زنی خواهم‌کرد
سید محمد رضا موسوی 
 
.................................
شای
رهروان خسته را احساس خواهم داد 
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت 
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت 
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد 
چشم ها را باز خواهم کرد ... 
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد 
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند 
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد ...
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت 
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 
سوی خورشیدی
1-ﻣﻦ ﺣﻖ دارم ﺑﻪ ﻋﻨﻮان اﻧﺴـﺎﻧـ ﺑـﺮاﺑـﺮ، ﻣـﻮرد اﺣﺘـﺮام ﻗﺮار ﺑﺮم
ﻣﻦ وﻇﻔﻪ دارم به همه مردم به عنوان انسانی برابر، احترام بگذارم .
2-ﻣﻦ ﺣﻖ دارم ﻧﺎزﻫﺎﻢ را در اوﻟﻮﺖ ﺑﺬارم، ﺑﺪون اﺠﺎد زﺣﻤﺖ ﺑﺮای دﺮان
ﻣﻦ وﻇﻔﻪ دارم اجازه دهم دیگران نیازهایشان را در اولویت بگذارند.
 3-ﻣﻦ ﺣﻖ دارم اﺣﺴﺎﺳﺎت، اﻓﺎر و ﻋﻘﺎﺪ ﺧﻮد را داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ و اﺑﺮاز ﻨﻢ
ﻣﻦ وﻇﻔﻪ دارم اجازه بدهم بقیه احساسات و افکار و... خود را داشته باشند و ابراز کن
من این تصمیم را بارها و بارها گرفته‌ام و هر بار با خودم گفته‌ام این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری‌ها نیست، و باز هم عهد شکسته‌ام، و باز هم برگشته‌ام به تو، و باز هم با یک کلمه گفتنت شکسته‌ام و شکست خورده‌ام.
من این تصمیم را بارها و بارها گرفته‌ام اما این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری‌ها نیست. کسی همیشه می‌گفت: وقتی امکانی برای وصال نیست باید روی فراق خاک ریخت. حالا من می‌خواهم روی این فراق خاک بریزم. می‌خواهم تو و خیالت و غم نبودنت و غم نبود
گام ۱: ایجاد ذهنیت مثبت۱- بر روی آنچه از زندگی می خواهید تمرکز کنید؛ نه آن چیزی که کمبودش را حس می کنید. در مورد اتومبیل کهنه و قدیمی تان فکر نکنید؛ در عوض خودتان را تصور کنید که در حال رانندگی با یک خودروی نو هستید. به این ترتیب تمرکز خود را روی آن چه که می خواهید به زندگی تان بیاید، بگذارید نه آنچه که می خواهید از زندگی تان حذف کنید. با این فکر پیامی به جهان هستی ارسال می شود که شما انتظار دارید در زندگی تان اتفاق های خوب بیفتد.
ایده ای که پشت ای
گر تو می خواهی، نمی خواهی مرا، خواهم ترا،
سال و ماه و روز و شب تنها ترا خواهم، ترا.
تا به حسن دیگری خواهم، که بینم روی تو،
در دعا و در نمازم از خدا خواهم ترا.
جز وفا چیزی نخواهم از جهان عشق تو،
از جهان ب یوفا، ای بی وفا، خواهم ترا.
خون بها از تو نم یخواهم، بیا، خونم بریز،
در بهای جان خود، ای بی بها، خواهم ترا.
تا ز من بیگانه ای، بیگانه ام از عقل خویش،
با دل دردآشنا، ای آشنا، خواهم ترا.
هر نفس دارم هوس، باشی تو با من همنفس،
در نفسهای پسینم چون هوا خوا
سلام
ممنونم که وبلاگ من را انتخاب کردین .
در این وبلاگ من می خواهم  تجربه که در این راه به دست آوردم را به شما مطرح کنم.و شما بتوانید با خیال راحت کار خود را انجام دهید و بدون استرس.
شما درباه ی ارز دیجیتال چیز هایی به گوشتان خورده است و می دانید که چه چیزی است اما من در این وبلاگ می خواهم نحوه دریافت و یا استخراج بیت کوین را با برنامه های به روز درخدمت شما عزیزان قرار بدهم.
با نگاهی که تو داری بر من ،من از این قاعله رد خواهم شدتو زمن فاصله می گیری ومن  باز ازاین فاصله رد خواهم شدگرچه تاراج نگاه تو شده ،عمر ناچیز من وهستی منمن به یک ذره ی لطف تو مگر، باز از این قافله رد خواهم شددستهایت پرمهر ،دیدگانت پرنور،مقدمت عاطفه از جنس بلورباز هم با طپش قلب تو من، از در عاطفه رد خواهم شد
بسم الله
  کلیشه را می شکنم
و به تو سلامی میدهم که بوی خداحافظی می دهد
آسمان را به زمین می کشانم
زمین را به رنگ آسمان در می آورم
ماه را در روز می کشم
و به خورشید شب به خیر می گویم
و ستاره ها را می بارانم
و غنچه ها را در دل آسمان شب می چینم
و آینده را در گذشته می خواهم
زمین و زمان را به هم میریزم که کلیشه ها را بشکنم
که به جای خداحافظی به تو سلام بدهم
که تو را همیشه خودم بدانم
 ماه من!
صبحت به خیر....‌!
 
 
پ.ن:
بی مقدمه
بی مخاطب
:)
کتاب طُرقهشاعر: وحید جلالی

از گلی رنگ و بو نمی خواهماز کسی پرس و جو نمی خواهممی نشینم به کنج خلوت خویشبعد از این های و هو نمی خواهمهر کس از هر کسی که پیغامیمی رساند، بگو نمی خواهمآرزو هم سراب موهومی استمن دگر آرزو نمی خواهمچیزی از بختِ مضحک مستپستِ بی آبرو نمی خواهممن دگر بعد از این خودم رابا آینه رو به رو نمی خواهماو که دیگر مرا نمی خواهدمن خودم را چو او نمی خواهمچشم در چشم آینه تا چند؟ من چیزی جز از او نمی خواهم
برای تهیه ی این کتاب می توان
گفت هفته‌ی پیش سراغ عکس‌هایش را گرفته. پسرش را وادار کرده آلبوم را بیاورد و عکس‌ها را یکی‌یکی نشانش بدهد. سرآخر، یکی را برای اعلامیه‌ی ترحیمش انتخاب کرده. قلبم از درد مچاله شد. تماشای کسی که روزگاری که خیلی هم دور نیست، آن‌جور باجذبه و ابهت بود و حالا ضعیف و نزار، روی تخت چشم‌انتظار مرگ دراز کشیده از توانم خارج بود. به میم گفتم برویم.
می خواهم انصراف بدهم.
-از چه؟
از زندگی.
-از زندگی یا اجبار هایش؟
از هر دو.
-فرقشان را می دانی؟
نه،تو بگو.
-زندگی زیباست اما اجبار هایش زشت هستند.
از اجبار هایش بدم می آید.
-یعنی تو حاضر نیستی بخاطر زیبایی زندگی ، عیب هایش را نیز بپذیری؟
خیر
-پس تو عاشق خوبی نمی شوی!
چرا؟
-اگر عشق را می فهمیدی،عاشق زندگیت می شدی، اما حالا داری انصراف میدهی
اما من عاشق شدم.
-پس چرا عشقت را رها میکنی و میروی؟!
زیرا او دیگر نیست.
-کجاست؟
رهایش کردم.
-چرا؟
زیرا او را فقط با
بسم الله الرحمن الرحیم
میگفت همیشه آرزو داشتم به فقرا کمک کنم،اما خوب نمیدانست چطور و چگونه...آرزویش این بود از ته دل...بزرگتر که شد رسید به سنین جوانی،خداراهش را نشانش داد...توانست هر ماه اندکی هرچند به هزارتومن کمک کند...هیچ نداشت،اما از وقتی انفاق میکرد در راه خدا،روز به روز به ثروتش افزوده میشدطوریکه باور نکردنی بود...اما یکی از همین ماه ها پولی نداشت تا در راه محبوبش پروردگارش بدهد...
این شد که گفت:خدایا هیچی ندارم بدهم،اول ماه بعد هم داره
بسم الله الرحمن الرحیم
میگفت همیشه آرزو داشتم به فقرا کمک کنم،اما خوب نمیدانست چطور و چگونه...آرزویش این بود از ته دل...بزرگتر که شد رسید به سنین جوانی،خداراهش را نشانش داد...توانست هر ماه اندکی هرچند به هزارتومن کمک کند...هیچ نداشت،اما از وقتی انفاق میکرد در راه خدا،روز به روز به ثروتش افزوده میشدطوریکه باور نکردنی بود...اما یکی از همین ماه ها پولی نداشت تا در راه محبوبش پروردگارش بدهد...
این شد که گفت:خدایا هیچی ندارم بدهم،اول ماه بعد هم داره
من این ها را نمی خواهم، زمین ها را نمی خواهمزمان ها را و دین ها را، کمین ها را نمی خواهم 
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتمرهای قریه و دشتم، غمین ها را نمی خواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگرفریبا را و رعنا را،‌ متین ها را نمی خواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستمخلاص خویش بربستم، قرین ها را نمی خواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز استمرا چون رقص نرمین است خشین ها را نمی خواهم
مبارک بادِ این پیر عجوزین را نخواهم گفتکه
قبلا یک بار دیگر این نوشته را از وبلاگ بیدمجنون بازنشر کرده بود اما دلم خواست یک بار دیگر اینجا بگذارمش، حالا که تک تک کلماتش، باز هم انگار حرفِ دل خودم است
نمی‌خواهم شعار بدهم. باید با واقعیت روبه‌رو شد چون عاقبت واقعیت با آدم روبه‌رو خواهد شد. نمی‌خواهم لاف بزنم. نمی‌خواهم خودم را گول بزنم. آدم خوبی نیستم. دل‌م سیاه است. این‌ها شعار نیست. این‌ها واقعیت است. معلوم نیست عاقبت‌م به کجا ختم می‌شود. نمی‌دانم رو به سوی کدام قبله جان خواهم دا
در بهار نود و هشت خورشیدی ابرهای باران‌زا ایران را احاطه کرده بودند. اینان بی‌درنگ می‌باریدند و ایرانیانِ بادرنگ نمی‌دانستند باید با این‌همه آب چه کنند؟ 
جاده‌ی قم-تهران امًا خوب می‌دانست چه باید کند... او سال‌ها انتظار باران را کشیده‌ بود و حال نمی‌خواست حتی قطره‌ای از آن را هدر دهد.
می‌گفت من می‌خواهم شمال ایران را از رونق بیندازم و کشاورزی کشور را توسعه بدهم. می‌خواهم برای نسل‌های آینده اکسیژن و درخت فراهم آورم. ما جدی‌اش نمی‌گ
اسفند هم آمد ولی روز تولدم همراهش نیست! مانده ام با تولدی که روزی ندارد! ای اسفند بگو کجا روز تولدم را جا گذاشته ای تا به سمتش رهسپار شوم. ای اسفند، نشانی از روز تولدم بده. نگو باید یک سال دیگر به انتظار آمدنش بنشینم. ابراز ناراحتیت این دل پر خون را آرام نمی کند، سه سال شده و هر سال قول سال بعدی را می دهی! اسفند، نگاه کن، سال دارد به اتمام می رسد و من دلیلی برای جشن گرفتن ندارم. محدثه از من می پرسد؛ تولدت کی هست؟! جوابش را چه بدهم؟! بگویم: اسفند آخری
فقط به چند کلمه‌ی محبت‌آمیز نیاز داشتند. چند کلمه همدردی. چند کلمه که "نگرانی شما را درک می‌کنیم". ما سرهایمان را جلو آورده بودیم، و آماده بودیم گرگ‌ها برایمان لالایی بخوانند، تا کمی در خواب رویا ببینیم. نشد. 
این روزها مرا یاد کمونیسم، یاد استالین، یاد نازی‌ها، یاد تمام کتاب‌ها و فیلم‌های وحشت‌آور و خفقان‌بار آن روزها می‌اندازد. جمله‌ها توی سرم می‌چرخند. شاستاکوویچ مدام تکرار می‌کند نمی‌‌توانم عضو حزبی شوم که آدم می‌کشد.  ارزشها
محبوب خوش‌آوای من، بعد از مدت مدیدی سراغ پلی‌لیست گوشی رفتم تا به آهنگ‌های منتخب و زیبایی که داشتم دوباره گوش بدهم؛ اما انگار صدای زیبای تو و کلام ترانه‌سان‌ات چنان برای من زیباتر و لذت بخش‌تر است که از هیچ کدامِ موسیقی‌ها نه لذت بردم و نه حتی توانستم به آنها گوش بدهم. صدای تو، تنها صدایی است که می‌توانم ساعت‌ها گوش کنم و تمرکز داشته باشم روی کلامش و خسته نشوم و بیشتر و بیشتر تشنه‌ی صحبت شوم!
نازنین، صدای دلنشین تو، حرف‌های دل‌آرایت،
به این هفت روز که نگاه می کنم، باورم نمی شود در مقابل قطعی اینترنت و خوابیدن کسب و کار آنلاینم، این همه حوصله و صبر به خرج داده باشم. اگر شرایط روحی دیگری داشتم احتمالا زود به هم می ریختم، دستپاچه می شدم و سعی می کردم در اولین فرصت سایت هایم را از سرور خارجی به سرور ایرانی انتقال بدهم. اما این هفت روز کلا ماجرا را جدی نگرفم.
برای اینکه حالم بدتر از آن بود که اجازه بدهم این مسئله هم بار روانی بیشتری بهم وارد بکند. با خودم گفتم شده است دیگر و این و
کتاب رودخانه وارونه (تومک)ژان کلود مورلوا۱۷۲ صفحه رقعیترجمه آسیه حیدری(شاهی سرایی)

تومک نمی دانست این آب چه جور آبی است.
حتی نمی دانست رودخانه ی کجار کجاست.
دختر، خوب نگاهش کرد.
سایه ای در چشمانش نشست
و بی آنکه تومک از او بپرسد جواب داد:آبی است که جلوی مردان را می گیرد. نمی دانستید؟ تومک سرش را آرام تکان داد.
نه، او نمی دانست. دخترک گفت: من به این آب نیاز دارم. بعد به قمقمه ای که از کمرش آویزان بود دست زد و گفت: آن را پیدا خواهم کرد و اینجا توی
      ♥♥  زندگی را از عشق تو دارم عشق تو را از قلبم و قلبم  را به خاطر اینکه خانه ی توست دوست  دارم♡♡
       من عشق تو را تجربه کردم محبت را در قلب تو یافتم و امید به زندگی را از تو آموختم...
    چون دوستت  دارم  جانم را هم برایت می دهم 
  حاضرم  دنیا را بدهم تنها قدری نگاهت کنم ...
   به خاطر تو داد بزنم به خاطرت دروغ بگویم از همه بگذزم حتی از زندگی و  خانواده...
    انقدر دوستت دارم که حاضرم دنیا بد باشد ولی تو لحظه ای بد نباشی ...
     حاضرم بگذرم از د
اگر از پررو‌ بودن ما بپرسید، دلیلش بزرگ شدن با عمو و دایی اردیبهشتی‌ طلبکاری مثل خودم است که همچین پیامک‌هایی می‌فرستند:
”مسواک وکمی سیب زمینی و پیاز آماده کن برای رمضان و مثل بچه آدم نزد ما بیا‌. کتاب بدایه را هم بخر که بهت فلسفه یاد بدهم.“
-متاسفم! دیگر این واقعیت غم‌انگیز را بپذیرید؛ امسال از مریدان خود دور خواهم بود. 
+گاهی آدم‌ها هرچقدر خشن‌تر، احساساتی‌تر
سلام! 
حال همه‌ی ما خوب است 
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، 
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند 
با این همه عمری اگر باقی بود 
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!
تا یادم نرفته است بنویسم 
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود 
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است 
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی 
ببین انعکاس تبسم رویا 
شبیه شمای
سلام به همه ی دوستان و همراهان
قصد دارم در این وبلاگ به شما تکنیک های فتوشاپ را آموزش بدهم
 
فتوشاپ نرم فزار فوق العاده ی شرکت آدوبی است که امکانات بی نظیر و پرکاربردی را برای کاربران ارائه می دهد
از ویرایش عکس گرفته تا نقاشی دیجیتال و رتوش و ... .
در این بلاگ سعی می کنم همه ی این کاربردها را دونه به دونه به شما آموزش بدهم
با من همراه باشید
قایقی خواهم ساختخواهم انداخت به آب.دور خواهم شد از این خاک غریبکه در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشققهرمانان را بیدار کند.  قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید، همچنان خواهم راندنه به آبیها دل خواهم بستنه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
ادامه مطلب
پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
“پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.
من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا
قرار بود اینجا شرح انتظار روزهایی را که برای وصال میکشم بنویسم  ، فکر میکنم دیگر مجالی برای انتظار نخواهد بود ، وصال را به فراغ ابدی  بدل خواهم کرد ‌ .
چرا نام اینجا را تغییر نمیدهم؟ 
شاید هنوز جوانه امید در دلم خشکیده نشده باشد اما دلیل مهم تر میتواند آن باشد که از تاریخ خجالت میکشم ‌ . از اینکه چند صباحی از بنای این ویران خانه نگذشته باشد و باید به همین زودی نام و ماهیتش را تغییر بدهم ...
روزی که هردوی اینها تغییر کنند خیلی دور نیست ...
قرار بود اینجا شرح انتظار روزهایی را که برای وصال میکشم بنویسم  ، فکر میکنم دیگر مجالی برای انتظار نخواهد بود ، وصال را به فراغ ابدی  بدل خواهم کرد ‌ .
چرا نام اینجا را تغییر نمیدهم؟ 
شاید هنوز جوانه امید در دلم خشکیده نشده باشد اما دلیل مهم تر میتواند آن باشد که از تاریخ خجالت میکشم ‌ . از اینکه چند صباحی از بنای این ویران خانه نگذشته باشد و باید به همین زودی نام و ماهیتش را تغییر بدهم ...
روزی که هردوی اینها تغییر کنند خیلی دور نیست ...
چه انتظاری داری  از کسی که دلش دم به دم هوای کودکی هایش را می کند؟کسی که دلش پر می کشدبرای دوچرخه سواری ها،لی لی کردن ها،دویدن ها و برف بازی کردن های دوران کودکی...چه انتظاری داری از من؟منی که هر شب دلم هوای پشت بام خوابیدن ها و شمردن ستاره های چشمک زن شش سالگی ام را می کند؟هر روز هوس بستنی خوردن های سر ظهر و چرخیدن میان باغچه ی حیاط و بساط خاله بازی بین دو درخت گردو و انگور وسط حیاط خانه جان به سرم می کند...چه توقعی داری از من؟که بازیگر بازی پرته
 جاذبه‌ی قهر و عشق به زندگی
اریک فروم
"عشق باید درخورِ معشوق باشد"
؛
یک قاعده ی کلی در مورد هرگونه عشقی وجود دارد، 
چه عشق به زندگی باشد..
چه عشق به یک انسان دیگر..
به یک حیوان، و یا یک گل..
من هنگامی میتوانم دوست بدارم، که عشقِ من «درخورِ» معشوق باشد و با نیازها و طبیعتِ او «همخوانی» داشته باشد.
؛
عشق من به گیاهی که به آبِ کم نیاز دارد، خود را در این نشان می‌دهد که تنها همانقدر که نیاز دارد به آن آب بدهم. 
اگر درباره ی «آنچه که برای گیاهان سودمند
سلام آقای مدیر من دانش آموز کلاس ششم هستم که نام معلم من خانم نایبی است من می خواهم که چند موضوع بهتان بدهم تا یک مدرسه ی شاد داشته باشیم به نظر من این است که معلم های هنر را زیاد کنیدو زنگ های کلاس و تفریح را بیشتر کنید تا بتوانیم لحظات خوشی را کنار هم داشته باشیم و اینکه زمین فوتبال را بزرگ تر کنید و ورزش هایی مانند : والیبال و بسکتبال اضافه کنید و در دورتادور حیاط مدرسه گل های مختلف بکارید تا بوی خوش گل ها تمام مدرسه را فرابگیرد و هم زنگ تفریح
اولین بار که عاشق شدم کلاس چهارم ابتدایی بودم،عاشق یکی از پسرهای اقوام که سالی چند بار هم را می دیدیم،بار اولی که دیدمش بر سر یک مسئله ی کودکانه دعوایمان شد،یادم می آید که با آن دعوا به شخصیت منفور زندگیم تبدیل شده بود...تا اینکه متوجه نگاه هایش شدم،من غذا می خوردم و او مرا نگاه می کرد،من بازی می کردم و او مرا نگاه می کرد،من با دخترهای فامیل حرف میزدم و او مرا نگاه می کرد...بعد از مدتی فهمیدم که می شود به توپ والیبال حس خوب داشت،چون دست های او به
به نام خدا
سلام خدمت همۀ مخاطبان خوب خانواده برتر 
این مطلب، در مورد یکی از بحث برانگیز ترین و داغ ترین موضوعات روز، یعنی حجاب است.
نمی خواهم بروم سراغ تعریف حجاب و احکام حجاب. می خواهم به این سوال خیلی مهم جواب بدهم: حجاب فایده ای دارد یا نه؟
من استدلال هایی در ذهنم دارم که سعی می کنم اون ها رو به منطقی ترین شکل ممکن برای شما عزیزان ارائه بدهم. منتظر نظرات شما هم هستم.
اول این رو بگم که حجاب هم برای مردان و هم برای زنان هست. اما چون عموما مردان ح
به دلیلی که نمیدانم چیست بغض دارم. ماندن توی تخت کلافه ام کرده و دلم میخواهد بروم بیرون قدم بزنم. هوا انقدرس سرد هست که بدانم با دومین گام پشیمان خواهم شد. 
از قبل پیش بینی کرده بودم شنبه روز خوبی نخواهد بود. 
کمی خواب! نباید توقع زیادی باشد. 
مغان صدایم را داری؟ حس و حال ندارم پیامت بدهم. برای نگار یک بغل خواب نرم ارام میفرستی!؟ 
+ هادی پاکزاد گوش میدهم. حتم دارم فردا اگر کسی بگوید بالا چشمت ابرو، صحنه را ترک خواهم کرد. به کجا میگریزم؟ ایده ای ند
جوری زندگی کن ؛ تا فردا وقتی به امروزت فکر می کنی 
لبخند رضایت بر لبانت داشته باشی...
 
 
تصمیم گرفتم این هفته بیشتر به زندگی خودم سر و سامان بدهم
بعد هم با خیال راحت درس هایم را ادامه بدهم...
حقیقتش حس می کنم خیلی به درس هایم علاقه دارم اما در انتخاب دانشگاه اشتباه کرده ام ؛ اما چاره ای نیست باید بسوزم و بسازم...
راستی ثبت نام کنکور هم شروع شده ، انشاءالله هر کس به آنچه که می خواهد برسد...
صنم
«هیچ.وجود
داشتم.».ماتم میبرد.دوباره جمله ای که نوشته شده را میخوانم.سه باره، چهارباره و
انقدر که بتوانم باور کنم چنین جمله معرکه ای واقعا نوشته شده است. بعد سرم را
بالا می اورم تا به مردی که روبروی من نشسته نگاه کنم و مثل ابله ها ،از خوشی
خواندن چنین جمله ای لبخند بزنم. مرد اخمی بمن میکند و رویش را برمیگرداند.

حال خوشم مرا یاد ان سطر از تنهایی
پر هیاهو می اندازد که بهومیل هرابال میگوید:«چون من وقتی چیزی را میخوانم در واقع
نمیخوانم.جمله ای ز
در کودکی عاشق بادکنک بودم امکان نداشت با پدر و مادرم به سوپر مارکت بروم و برای بادکنک پا زمین نکوبم اولین بادکنکی که داشتم را همان روز اول در دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم... ولی ترکید... فهمیدم همان اول نباید خیلی دوست داشتنم را نشان بدهم.
نباید خیلی محکم بغلش کنم طاقتش را ندارد می ترکد!! بادکنک بعدی را بیش از حد بزرگش کردم ظرفیتش را نداشت... آن هم ترکید... فهمیدم نباید چیزی را که دوست دارم بیش از حد بزرگش کنم
بادکنک بعدی را که خریدم حواسم بود... ن
یک وقتی هم که خوشمان میشود باید بلایی از آسمان نمیدانم چندم صاف بر سر ما نازل شود و خلق ما به هم بریزد. همیشه هم نمیشود به بهتر از این دلخوش بود. 
اگر بخواهم از حال و هوای این روزهایم بنویسم، شما که غریبه نیستید. دلم هوای یک صبح شاداب و تازه نفس را کرده است. دلم سنگک خریدن های سر صبح را میخواهد. 
من این مدت هم کار میکردم، هم درس میخواندم، هم مجبور بودم خیلی کارهای دیگر را به جای دیگران انجام بدهم. 
من این روزها با هر کسی حرف نمیزنم، محبت نمیکنم. ب
اندیشه ام خشکید دراین ناکجا آباد
این ناله ها هرگز نمی گنجد دراین فریاد
تا در کف تو رشته تقدیرهای ماست
پروردگارا داد خواهم من از این بیداد
من بنده سرکش نبودم نیستم شاید
این بار از دستت عنان بنده ای افتاد
تو سوزها در سینه خواهی ناله ها در دل
من یک خدای شاد می خواهم خدای شاد
من شعرهای تازه می خواهم زبانی نو
من دشت خواهم سبزه خواهم سایه شمشاد
من دامن یک کوه سرکش در بغل خواهم
من بید می خواهم که رقصد با صفای باد
یک چشم پر می خواهم از احساس دیدن ها
یک گ
اخرین روز ترم است، همه‌ی امتحان‌های عملی را گذراندیم و سال دیگر دنتال اینترن محسوب میشوم با یک مهر الکی. در گرمای حیاط دانشکده نشسته‌ام و هیچ انگیزه‌ای برای تکان خوردن ندارم. اکثرا به خودم میگویم فلان قضیه موضوع جالبی برای وبلاگ میشود اما موقع نوشتن فکر میکنم حالا که چی؟ یا حرف‌هایم به نظرم خیلی تکراری می‌اید. همان ادم مزخرف بوگندو همیشگی که عالم و ادم روی اعصابش هستند و تازگی‌ها فهمیده واقعا هیچکسی را جز خودش آدم حساب نمیکند. حقیقت تل
+کراش؟
-نه تو بگو جذاب دست نیافتنی
***********
این متنه هم قشنگ بود خوشم اومد ازش-_- نویسنده ش رو فعلا نمیدونم
در کودکی عاشق بادکنک بودم
امکان نداشت با پدر و مادرم به سوپر مارکت بروم و برای بادکنک پا زمین نکوبم
اولین بادکنکی که داشتم را همان روز اول در دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم... ولی ترکید...
فهمیدم همان اول نباید خیلی دوست داشتنم را نشان بدهم.
نباید خیلی محکم بغلش کنم طاقتش را ندارد می ترکد!!
بادکنک بعدی را بیش از حد بزرگش کردم ظرفیتش را نداشت...
دوباره انتظار
مردنم
تولدی دوباره نیست
این سرآغاز اما
مرا خواهد کُشت.
عدالت را بیاور.
و قاضی شو.
با هزار بار مُردن 
من دوباره زنده ام!
****
اگر قرمز نبودم
صورتی می شدم. 
تا نگویند که از عشق و جنون
نیلی شد!
****
تکه های وجودم 
در زیر پای توست.
امروز ظرفی آورده ام
تا تکه های وجودم را جمع کنم. 
گام که برداری
در پسِ گام هایت
غباری بر می خیزد
آن غبار
غرور سوخته ی من است!
****
اگر بیایی
چشم هایت را برایت آذین خواهم بست. 
با اشک هایم 
شهر دلت را خواهم شُست. 
پلک ه
 
من و پرنسس نشسته بودیم در مورد توکل حرف می‌زدیم که پسری جوان وارد شد و گفت ببخشید انگور دارید؟
من: انگور؟! انگور سیاه بدهم، انگور سفید بدهم؟ کدام را بدهم؟ 
انگور سفید، عسکری بدهم؟ ریش‌بابا بدهم؟ رطبی بدهم؟ منقی بدهم؟
انگور سیاه، ریش بابا بدهم؟ منقی بدهم؟ فرانسوی بدهم؟ شاهرودی بدهم؟ یاقوتی بدهم؟ کدام را بدهم؟
جوان: همه را بدهید.
من: آخر این همه انگور را برای سر قبر پدرت می‌خواهی؟
جوان: آری پدرم تازه فوت کرده، برای خیرات می‌خواهیم. شما حکی
۲۲ نکته برای یادگیری زبان خارجی

وقتی پنج سال پیش به شهر بوینس‌آیرس رفتم، حتی نمی‌توانستم در یک رستوران محلی، سفارش غذا بدهم. ولی دو سال بعد، چنان در آموختن زبان پیشرفت کردم که با نهایت خونسردی مکانیسم‌های دستور زبان روسی را به دوست گواتمالایی‌ام به زبان خودش (که اسپانیایی است)، درس می‌دادم. حالا زبان‌های اسپانیایی و پرتغالیِ برزیلی را خیلی سَلیس و روان صحبت می‌کنم، درحالی‌که دیگر به‌خوبیِ گذشته نمی‌توانم به زبان‌ مادری خودم حرف بز
 
 
* پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
 
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
 
"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگ
 
 
* پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
 
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
 
"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگ
من رسما هیچ چیز ننوشتم این روزها به زندگی هنری خودم نگاه می کنم بیشتر شبیه یک تنگ ماهی ایست که فقط از اب پر است اما هیچ ماهی در ان شنا نمی کند
اصلا مجموعه یی منسجم ندارم نوشته هایی که گمان می کنک داستان هستند اصلا داستان نیستند رمان هایم معمولا دو صفحه اند ان قدراز فضای داستان فاصله گرفته ام که حالم از کتاب بهم می خورد با این که می دانم ته کشیدم باید دیوانه وار کتاب بخوانم
شاید راه را اشتباه امدم من ساخته نشدم برای نوشتن اما نمی توانم رهایش کنم
می‌دانی عزیز جان؟ در میان تمام احساسات ناخوشایند،‌ احساس فقدان از همه‌شان بدتر است؛ در هر مقیاسی که باشد.
و می‌دانی؟ من می‌خواهم تو آن قدر صبور باشی، آن قدر دلت را دریا کنی که بگذرانی و اگر نگذرانیشان چه کنی؟ عجز و لابه و تضرع و استغاثه؟ نه که بد باشد اما با عزت تو نمی‌خواند. بشین و بزرگی کن. ببین و فروخور،‌ مگر آنکه حقی تضییع شده باشد.
آن قدری باش که یک روزی نگاهت کنم و به دلم بنشینی و قند توی دلم آب بشود و پزت را بدهم. پیش کی؟ خودم.
پ.ن: مطلب
 به خودت بگو:
فقط برای امروز، افکارم را بر روی بهبودیم متمرکز خواهم کرد ،زندگی می‌کنم و بدون مصرف هیچ گونه ماده مخدّری روز خوبی خواهم داشت.
فقط برای امروز، به کسی در معتادان گمنام اعتماد خواهم کرد، کسی که مرا باور کند و می‌خواهد در بهبودیم به من کمک کند.
فقط برای امروز، برنامه‌‌‌‌ای خواهم داشت و سعی خواهم کرد آنرا به بهترین شکل ممکن انجام دهم.
فقط برای امروز، به کمک NA سعی خواهم کرد از زاویه بهتری به زندگیم نگاه کنم.
فقط برای امروز, ترسی نخو
روزها و شبهای ماه مبارک چقدر عجیب و غریب اند .مدام دوست دارم کارهایی انجام بدهم اما به دلیلی که نمیدانم تنبلی ست یا چیز دیگر به تاخیر می اندازم .کارهایی مثل قرائت قرآن ،خواندن نهج البلاغه و صحیفه سجادیه و کارهایی از این قبیل.
در دفتر برنامه ریزی ام این موارد را نوشته ام و موارد دیگری مثل مراقبت روزانه پوست یا کارهای مربوط به نظم خانه اما ...
واقعیت این است که هرچقدر خانه را منظم و مرتب و تمیز کنم دوامش نهایتا ده ساعت باشد واینکه بچه ها خیلی سری
زیادی خوب بودن خوب نیست. چون خودت را یک آدم کامل می خواهی که این شاید غیرممکن باشد. به قول معروف بی نقص و عیب خداست و انسان عاجز است این چنین بودن. چرایش را نمی دانم لابد فقط به دلیل انسان بودنش. 
 
دلم نمی خواهد کس را آزار بدهم. اگر با کلمه ای، نگاهی، بی توجهی کسی را آزار بدهم انگار زندگی روی سرم آوار شده است. لابد یک جور اختلال روانی است و اسمش را نمی دانم. مثلا امروز عمدا تلفن کسی را جواب ندادم چون از او بدم می آید و شنیدن صدایش هر چند کوتاه آزار
#امیرالمؤمنین_علی_علیه_السلام 
#مرثیه 
#غزل
گویید به این طفلان من شیر نمی خواهم
این گونه یتیمان را دلگیر نمی خواهم
ای اهل وفا گویید با قوم جفا پیشه
بر دست یتیمانم زنجیر نمی خواهم
یک روز به ظرف شیر یک روز به ضرب تیر
خود شیر خدا هستم شمشیر نمی خواهم
از زینبم استقبال با سنگ نمی ارزد
از لشگرم استقبال با تیر نمی خواهم
ارکان نمازم را بی واهمه بشکافید
هنگام نماز امّا تکفیر نمی خواهم
تکریم کنم امروز در کوفه یتیمان را
کوفی ! ز یتیمانم تحقیر نمی خواهم
دل
خوابیده ام زیر درخت انگور حیاط. از زیر شاخه های سبز و تازه روییده اش نور بی جان ماه و ستاره ها به پایین میریزد و نسیم خنکی خودش را به پشت پلک هایم میمالد. به این فکر میکنم که از همه چیز دور شده ام، گم شده ام. انزوایی خودخواسته. عزیز دلم، به این فکر میکنم که اگر این ستاره ها، اگر شاخه های جوان و ظریف درختان و اگر پلک های خسته من باخبر بشوند که تو را هم از دست خواهم داد خاموش خواهند شد، خواهند مرد...
اگر بیایی، ذره ذره خاک زیر پایت را سرمه چشمانم میکن
الف. سلام.  پاهای‌م مثل همیشه یخ زده. جوراب‌های رنگوارنگ‌م که دل همه را برده بود نمی‌دانم کجاست؟ رضا روی تخت‌م خوابیده، شاید هم مرده باشد. مازیار و خشی که خش‌ست دارند درخت زنده‌گی می‌بینند و من حال‌م مثل همیشه خوش نیست. مثل اکثر اوقات. این که دارم می‌نویسم خودش معجزه‌ای‌ست. خواب‌گاه جای خوبی نیست. آرامش ندارد. مسئله این است که کجا آرامش دارد؟ کجاست آن آرامش کوفتی‌ای که می‌خواستیم باشد و نیست. چه مرگ‌مان شده است؟ نمی‌دانم و گیرم. گیر
دلم دریا می خواهد دریای آبی  /  دلم کوه می خواهد کوه سنگی
دلم دشت می خواهد دشت پر ز لاله  /  دلم جنگل می خواهد جنگل سبز
دلم کویر می خواهد و شب کویر  /  شب بارش ستاره بر زمین
                 طبیعت زیبا می خواهد این دلم
خسته از آسمان غبار آلود شهرم  /  خسته از بوق و دود این ماشین ها
خسته از قفس های تنگ و تاریکم  /  در شهر نمی بینم جز شلوغی و دود و هیاهو
طبیعت دنج و زیبا می خواهم  /  آن شکوه بافرجام می خواهم
خسته ام از جفای این نامردمی ها  /  غروب دل انگیز
سلام! حال همهٔ ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ‌گاه به گاهِ خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهٔ باز نیامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست! را
شانه های دلربای یار میخواهم فقط
تکیه گاهی مثل یک دیوارمیخواهم فقط
مانده ام من بر سر یک اشتباه لعنتی
فندکی با چند نخ سیگار میخواهم فقط
در هوای سرد پاییز و به یادش نیمه شب
شاملو را با نوای تار می خواهم فقط
شک و تردیدی که افتاده به جانم اینچنین
جسم و روح یار را بسیار می خواهم فقط
سید امشب را به یاد یار نجوا می کند
باز هم یک کاغذ و خودکار می خواهم فقط
سالها بود نماز شبش ترک نشده بود شب شهادت حضرت رقیه س صحنه آوردن سر امام حسین ع برای حضرت رقیه س را نشانش داده بودند. چهار هفته قبل از فوتش یکی از همسایگانش چهارشب پشت سر هم خواب دیده بود که به او می گفتند کفنت را حاضر کن.فکر کرده بود مرگش نزدیک است از همسرش خداحافظی کرده بود و حلالیت طلبیده بود. وقتی دختر کوچک خانم به رحمت خدا رفت کفنی که برای خودش از کربلا آورده بود پیدا نشد. به ناچار به در خانه ی همسایه رفتند و پرسیدند که کفن دارد یا خیر و او ما
سالها بود نماز شبش ترک نشده بود شب شهادت حضرت رقیه س صحنه آوردن سر امام حسین ع برای حضرت رقیه س را نشانش داده بودند. چهار هفته قبل از فوتش یکی از همسایگانش چهارشب پشت سر هم خواب دیده بود که به او می گفتند کفنت را حاضر کن.فکر کرده بود مرگش نزدیک است از همسرش خداحافظی کرده بود و حلالیت طلبیده بود. وقتی دختر کوچک خانم به رحمت خدا رفت کفنی که برای خودش از کربلا آورده بود پیدا نشد. به ناچار به در خانه ی همسایه رفتند و پرسیدند که کفن دارد یا خیر و او ما
وسطِ نوشتن پایان‌نامه در حالی که یک پایم توی اتاق بود و یک پایم توی آشپزخانه، کانال دکتر شیری را باز کردم و یک دلنوشته خواندم.تمام که شد بی‌اختیار بغضم گرفت و همه چیز را رها کردم. بغض کردم چون با بندْ بندِ وجودم حس کردم خواستهٔ دل که بماند برای فردا و پس‌فردا و ماه بعد و سال بعد، بیات می‌شود. بد هم بیات می‌شود. جوری بیات می‌شود که هیچ جوره هم نمی‌شود قورتش داد...من امروز می‌خواهم اردیبهشت باشد و لبِ ایوان، کنار گل‌های نازِ بابا و با موسیقی
سام 10 ساله در حالی که پوشک پایش بود و شلوار هم نداشت،دست به سینه روبروی مادرش که در حال آماده کردن کیک صبحانه بود، ایستاد و گفت:من دیگر بزرگ شده ام و از پس همه ی کار هایم بر می آیم.مادرش گفت:میدانم عزیزم،بنشین،صبحانه حاضر است.سام نشست پشت میز صبحانه و مادرش لپ اش را کشید و گفت:پسر نازم بعد از هر کار،خودش میرود و پوشک می پوشد.سام در این هنگام کمی اخم کرد و به کیک صبحانه که شبیه خرس عروسکی بود نگاه انداخت و با جدیت گفت:وقتی کوچک بودم این شکلی بودم.
شاعرى نزد سردسته دزدها رفت و اشعاری در ستایش او سرود. او دستور داد تا لباس شاعر را از تنش بیرون آورند و او را برهنه از ده بیرون کنند. بیچاره در سرماى زمستان با بدن برهنه از ده در حال خارج شدن بود که در این میان سگهاى ده به دنبال او مى رفتند. خواست سنگى از زمین بردارد و آنها را از خود دور کند اما آن سنگ بر اثر یخ زدگى از زمین کنده نمى شد. در حالی که از جدا نشدن سنگ عاجز شده بود گفت: این مردم چقدر حرامزاده هستند که سگ را براى آزار مردم رها کرده اند و سن
 [ یا من لایرجی الّا فضله
ای آن‌که به چیزی جز فضلش امیدی نیست]
 
در نیمه‌دوم بیست‌ویک سالگی‌ام با مفهومی مواجه شدم که همیشه در زندگی‌ام حضور داشت اما متوجهش نبودم، انگار زیاد به چشمم نمی‌آمد. در نیمه دوم بیست‌ویک‌سالگی، درست وقت‌هایی که از بعد از نماز صبح بیدار می‌ماندم دیدمش؛ دیدم که چقدر عجیب و خوب و دوست داشتنی‌است. اول اسمش را گذاشتم " قابلیت اضافه کردن پنیر پیتزا به وقت" یعنی از بعد نماز صبح که بیدار می‌ماندم می‌توانستم درس بخوان
قدرت اندیشه
داستان پندآموز قدرت اندیشه:
پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا
زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار
خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در
زندان بود .
 پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
 “پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال
نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، 
چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.
می‌روم سرکار و حقوق بخور و نمیرم را در سیصدُپنجاهُ اندی روز سال جمع می‌کنم ، تا چند روز از سال را بروم و کشورهای مورد علاقه‌ام را ببینم ، و به درک که پول ما ارزشی ندارد و عوارض خروج از کشور هر دفعه دوبرابر دفعه‌ی قبلو این صحبتا ، من سیصدُپنجاهُ اندی روزِ سال را جان میکنم و ان‌وقت هنوز مسکو و پراگ و گلاسگو و وین را ندیده باشم؟؟ برای سفر هم منتظر هم‌پا و هم‌سفر و اینجور "هم"های دست و پا گیر نمیمانم ، خودم را برمیدارم و میروم که تنهاییهایم را ب
تا به حال به این فکر نکرده بودم که چقدر می تواند حالم را بهتر کند،از او پرسیده بودم چی می کند و گفته بود به تو می اندیشم و او هم گفته بود که کجا را می نگرم...گفتم آسمان را...کنارم نشست،آرامشی عمیق وجودم را فرا گرفت،یک لحظه حس کردم که از تصوراتم خارج شده و حقیقی در آغوش گرفته مرا...گفت:مرا پیدا کن...
سکوت کردم و فقط نگاه کردم،ستاره ای در اسمان نبود،چشم هایم را بستم و دوباره باز کردم،چشمک میزد،با دست نشانش دادم و گفتم:یک ستاره می بینم،وتو همان تک ستا
من تو را میگذارم در چمدانی کهنه و حمل می‌کنم تا وقتی دوردست ترین سرزمین‌ها را پیمودم، گمان کنم در وطنم هستم. من از دریاهای زیادی عبور خواهم کرد، بیابان هایی را پشت سر خواهم گذاشت که تا چشم می بیند بیابانند و آنقدر دور خواهم شد که از آن شهر، تنها تو برای من بمانی.
من از آن آسمان تیره ، از خورشید بی رحم و سوزان، من از درختان بی ثمر خیابان ها،از دیوارهای سنگی و بغض آلود گذر خواهم کرد و بی آنکه بخواهم؛ یادی از آنها را تا ابد با خود خواهم داشت.من مرد
گل‌محمد گفت :
- به هرجا که خیال می‌برم می‌بینم تا امروز ما برای بابقلی بندار بد نبوده‌ایم . ها ؟
خان‌عمو گفت :
- نه که ؛ ما برای او بد نبوده‌ایم . اما پابندِ ذات مرد دغل نمی‌توان شد . عقرب به عادت نیش می‌زند . از این گذشته ، یک‌وقت می‌بینی درِ باغ سبز نشانش داده باشند . همه‌اش که نباید به کسی بدی کرده باشی تا گمان تلافی داشته باشی ! معامله ! آنها که سرِ دوست‌محمدخانِ سردار را گرد تا گرد بریدند ، چه بدی از آن مرد دیده بودند ؟ دوست‌محمد چه بدی در
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
دوستان عزیز توجه داشته باشیدکه ملاک اصلی درمحشورشدن یک فرد در نزد پروردگار،حالت او وچگونگی اعتقادات اوست در هنگام قبض روح شدن.
حضرت آیت‌الله شاه آبادی،استاداخلاق امام خمینی برین نکته بسیار تاکید داشتند که تانمیدانی فردی هنگام مرگ چگونه بوده است راجع ب او نظر نده...
حال اینکه میگویند فلانی در روزهای آخر عمر مانندسگ زوزه می‌کشیده و فلان فرد در روزهای آخر عمر از مبارزه با عزای امام ح
عصر جمعه پاییزی فرصت یک تفریح مادرانه و دخترانه را فراهم کرده بود .
سینما و فیلم "سرو زیر آب " گزینه مناسبی بود.
متصدی سالن هر دوی مان را به سمت صندلی راهنمایی کرد. کنارم مادر جوانی بود حدودا سی ساله. کنارش پسرک نوجوانی نشسته بود که قامت و چهره اش , حدودا پانزده ساله می نمود. دخترکی با موهای لخت که روی شانه های کوچکش افتاده بود , کنار مادر جوان ایستاده بود. بسته ذرت بوداده اش را محکم در بغل می فشرد . شاید به زور چهارسالش می شد. 
نگاهم به نگاهش گره خو
بنا به دلایلی باید فعالیت بیشتری در اینستگرم و کانال تلگرم داشته باشم. هنوز برنامه‌ی مشخصی برای نوع فعالیت وبلاگم ندارم. فقط می‌دانم که خصوصی‌ترها را اینجا خواهم نوشت. اما نمی‌دانم که آیا مایلم سایر نوشته‌هایم را هم اینجا منتشر کنم یا نه؟ قطعا با شما راحت‌ترم و بیشتر از دیگران از جزییات زندگی من خبر دارید. بله بله، ژولیسِ شیاد که قصد داشت وبلاگستان را نجات دهد حالا دارد این حرف‌ها را می‌زد! متاسفم که این را می‌گویم اما کار چندانی از م
یک چیزهایی را می‌خواهید، و یک چیزهایی را می‌خواهید که بخواهید! برای مثال من می‌خواهم که سرعت و قدرت مطالبه‌ام باشد، در واقع گمان پیش‌فرضم این است که در پی اینان‌ام. اما به واقع به سمت انعطاف و استقامت می‌روم، یک‌جورهایی خواسته‌های خاموشی‌اند که زیر تمایل کاذب به نیرو و چابکی گم شده‌اند. هنر را می‌خواهم؛ آن هم با جان و دل، حال آن‌که نواختن را می‌خواهم که بخواهم، زیرا اولویت و دلدادگی‌ام جای دیگری‌ست و موسیقی به‌سان قلقلکی شیرین، ک
در اتفاقاتی که برایمان پیش می آید و نتایجی که کسب می کنیم ، آیا صرفا خودمان تاثیر گذار هستیم یا صرفا بقیه؟
قطعا گزینه دیگری هم که می تواند خیال همه مان را راحت کند این است که هم ما و هم بقیه. 
 
ولی یاد گرفته ام که وقتی یک اتفاق را به چند نفر نسبت بدهم آنگاه هیچ نتیجه درستی نمی توانم بگیرم. پس ترجیح می دهم که اگر اتفاقی می افتد و یا چیزی پیش میاید حتما نتیجه کار خودم بدانم و نه کسی دیگر. خب مشخص است که صرفا من تاثیر گذار مطلق نبوده و نیستم ولی بی شک
صبح که پایم را توی بخش گذاشتم دکتر د یک مشت درشت بار همه‌مان کرد، همان دعواهای الکی همیشگی. دیروز دو ساعت و نیم منتظر همین آقای دکتر بودم که باعث شد به بعضی برنامه‌هام نرسم. دو بار مجبور شدم بروم پیش خانم پ برای حضوری زدن چون بار اول احتمالا کافی نبوده و سرکار را راضی نکرده! یک تبخال زده‌ام که حالا در مراحل آخرش است و گوشه‌ی لبم را زشت و بدرنگ کرده و حالا زشتیش به درک، مثل چی می‌سوزد و اذیت می‌کند. برای یک کاری سیصد چهارصد تومان پول احتیاج دا
همه چیز شکل بهار است. گنجشک ها آواز می خوانند‌‌. خانه به هم ریخته و خالی از فرش است. عطر گوجه پلوی مامان خانه را برداشته. هوای کرمان گرم است. آفتابی است. درخت خرمالو نزدیک به جوانه زدن است. چند روز دیگر خانه مرتب می شود. سین های سفره هفت سین را تهیه می کنیم و باغچه را هرس می کنیم. خودم را در آیینه نگاه می کنم و به امسال فکر می کنم. به امسال که جز دوست داشتنت، سخت و باشکوه دوست داشتنت هیچ نداشت‌‌. اگر دوست داشتنت نبود آبان و دی و بهمن و اسفند را چگو
به گزارش عصرحباد؛ حسینعلی حاجی دلیگانی نماینده مردم شریف شهرستان برخوار در مجلس شورای اسلامی در گفت و گو با خبرنگار عصرحباد با اشاره به مشکلات بیمه ی کارگران که برای صاحب کار پیش می آید افزود: بیاییم و بخشی از حق بیمه را از بیت المال بگیریم، بر فرض مثال یک مغازه دار می ترسد که یک فرد را در مغازه اش به کار بگیرد، زیرا پیش خود می‌گوید حق بیمه اش را باید بدهم و بعد اگر از مغازه بیرونش کردم باید سنواتش را هم بدهم و هزار و یک دلیل که مرتبط به بیمه ا
میدانمهست تاریخ بی نظیری در همهمه ی زندگیِ بی سر و سامانِ منکه در گوشه ای از ازدحام خیابانی شلوغمی نشینی کنارِ من و از غیب ترین احوالات دلم با من سخن می گوییو من از لطافت کلماتت تو را خواهم شناختبا تو عمق جانم را به زبانم جاری میکنمو نگاهم را لبریز از تبسم محزونت خواهم ساختآن روز در کنار رهگذرانِ بی توجهآرام پا به پای اشک هایت اشک خواهم ریخت !
بسم الله الرحمن الرحیم
♦ راه رسیدن به آرامش و موفقیت چیست؟
♦ علم  ( ان ال پی ) در این باره چه می گوید؟
♦ نظر روانشناسی غرب در این باره چیست؟
♦ چرا فقط من باید اینقدر مشکلات داشته باشم؟ 
در رابطه با سوالات بالا 14 سال است تحقیق می کنم
حاصل این تحقیقات تألیف کتاب قدرت روحی است. 
قصد دارم مطالب مهم و کاربردی کتاب را با توضیحات بیشتر در این وبلاگ بنویسم 
هر چه که در اینجا می نویسم با عشق می نویسم و از ته دل می نویسمخیلی دوست دارم آنچه که باعث آرامش
برای دیدن چشمت شتاب خواهم کرد
تمام آیِنِه هارا جواب خواهم کرد
بلور چشم تو زیباترین نیاز من است
بر این نیاز مقدس شتاب خواهم کرد
اگر چه ثانیه ها آیهء عذاب منند
تمام ثانیه هارا حساب خواهم کرد
غزل که تاب ندارد برای گفتن تو
هزار مثنوی از تو کتاب خواهم کرد
چراغ روشن چشمت هزار خورشید است
به احترام تو خورشید را قاب خواهم کرد
(شرار آه دلم تا زبانه می گیرد)
به وعده های چنانی مجاب خواهم کرد
اگر که پا بگذاری به چشم بی خوابم
دو چشم خسته وبی تاب را خواب خواه
با بابک چت می‌کنم که وسط بحثی تقریبا مهم کانکتینگ می‌شود. هر چه می‌کنم بر نمی‌گردد. نگاهی به چراغ‌های مودم که از پشت پرده پیداست می اندازم. قطع شده. می‌خواهم از پشت میز بلند شوم به سراغش بروم که دستم به لیوان چای می‌خورد. چای سرازیر می‌شود روی تمام برگه‌هایی که یک ماه هر روز در حال مرتب کردن و پاکنویس کردنشان بوده‌ام. همین یک ساعت پیش آخرین برگه تمام شده. می‌آیم برگه‌ها را نجات بدهم که دستم به کاسه‌ی آبی رنگ شیشه‌ای شکرپنیرها می‌خورد،
 یکی دیگراز اصول  فضایل را از امیرالمونین ع سوال میکنیم او. میفرمایدپایه دوم ایمان صبر است  و صبر یعنی.  بردباری و خویشتن داری و استبلا و تسلط کامل بر نفس  پس کسیکه خودرادر برابر  پولو رشوه زن زانبه و محرمات دیگر بفروشد و عقلو دین خویش از کف دهد صبر ندارد ونیز کسبکه از هوسرانیهای مکروه و مرجوح  چشم نبوشدو عنان نفس محکم نگیرد صابر. نیست و باز کسیکه در. برابر مصیبات وبلاهای دنیا جزع و بیتابی ها. ا غاز کند و مالک نفس خود نباشد صبر ندارد  علاوه بر
رو به روی آینه ایستاده بود و موهای بلندش را شانه میزد...خورشید از گوشه ی پنجره ی اتاق دستش را لای موهایش می کشید و نوازشش می کرد ... 
دخترک معصومانه می خندید ... 
انگار که عشقِ مادرانه ی خورشید در قلبش نفوذ کرده بود...
دخترک در آینه به چشمانش لبخند زد ...
هوا ابری شد ... 
طوفان شد ... 
بادِ وحشی زوزه کشان خودش را به شیشه ی پنجره ی اتاق می کوبید ... 
دخترک ترسید ... 
از جلوی آینه کنار رفت ... 
هنوز دستش به دستان ِ پنجره نرسیده بود که پرده های سفید اتاق به رقص د
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز چهار شنبه هفتم اسفند ماه سال ۱۳۹۸ میباشد امروز روز برگزاری سمینار البته بگم میکرو سمینار ما است ما که میگم دوازده نفری هستیم که در کلاس محتوا سازان هوشمند جناب آقای کیانی، استاد ارجمند شرکت کرده‌ایم و یک تیم ۱۲ نفره را تشکیل داده‌ایم البته من خودم میگم ۱۱ به اضافه یک منظور اینه که یازده نفر خانم به اضافه یک آقا، البته آقای ای هم که حضور دارند همسر یکی از دوستان ارجمندم می باشند خلاصه امروز روز برگزاری این ۱۲ می
"متاسفم، شما در دوره‌ی بدی با من مواجه شده‌اید."
این خلاصه‌ی تمام حرف‌هایی هست که باید می‌زدم و نمی‌زدم.
متاسفانه تمام آدم‌های دور و برم، آن‌هایی که می‌خواهم و باید، راه گفت‌وگو و تخلیه‌ی روحی را به شدت مسدود کرده‌اند و من هر لحظه بیشتر در باتلاق انزوا فرو می‌روم.
متاسفانه تمامی‌ دوستان صمیمی‌ام که تا چندی پیش بیشتر وقتشان با من می‌گذشت و اشک و لبخندشان گوشه‌ی بغل خودم بود، وارد مرحله‌ای از زندگی‌شان شده‌اند که من دیگر اصلا اولو
به نام نزدیک ترین دوست...
دوستی داشتم بسیار صمیمی..
روز ها؛ زنگ ورزش به جای فوتبال و اینها... با هم صحبت میکردیم، گپ و گفتی واقعا دوستانه... از صحبت کردن با او لذت می بردم...
به خاطر او روز ها به #مدرسه می آمدم!...هرگاه که حوصله ام از درس سر می رفت به امید او ادامه میدادم...شبم را به امید او صبح میکردم...اصلا یک لحظه هم نمی توانستم فکر نبودنش را حتی تصور کنم...
تا آنکه... نمی دانم چه شد... من چند روزی سراغش را نگرفتم... بین خودمان بماند از او غافل شدم... نمی فهمم
به نام نزدیک ترین دوست...
 
دوستی داشتم بسیار صمیمی..
روز ها؛ زنگ ورزش به جای فوتبال و اینها... با هم صحبت میکردیم، گپ و گفتی واقعا دوستانه... از صحبت کردن با او لذت می بردم...
به خاطر او روز ها به #مدرسه می آمدم!...هرگاه که حوصله ام از درس سر می رفت به امید او ادامه میدادم...شبم را به امید او صبح میکردم...اصلا یک لحظه هم نمی توانستم فکر نبودنش را حتی تصور کنم...
تا آنکه... نمی دانم چه شد... من چند روزی سراغش را نگرفتم... بین خودمان بماند از او غافل شدم... نمی فه
۱:حرف زیاد است. زیاد. 
۲:دلم برایش سوخت! گویا دیرش شده بود و داشت کاغذ به دست میدویید تا ما را دید خجالت کشید و گام هایش را عادی کرد. سعی میکنم ادم ها را از روی قد و هیکلشان قضاوت نکنم و به اخلاقشان بها بدهم. کاش ابتدا روح و صیرت ادمها را توی چشممان میخورد و بعد شکمشان! 
به حنانه گفتم: شبیه لینک نیست؟ و دنبال عکسی گشتم که نشانش بدهم. چند بار نگاهش را از صفحه‌ی گوشی بلند کرد، دقیق شد به نیمرخ سمت راستی و دوباره برگشت به گوشی. بعد -آن طور که بخواهی از زیر شوق نگاه کسی خلاص شوی- سر تکان داد، که یعنی شاید باشد. خب، به هر حال من خیال می‌کنم باشد، و فکر کردم که کاش تیغ تیغِ موهای کوتاه گیر نمی‌کرد به روسری تا من هی سرم را ماشین کنم.این‌ها مقدمه. امروز، کلاس که خلوت شد، دیدم لپ تاپش را زیر نیمکت جا گذاشته. حنانه داشت می
و اما من هرگز برای امامِ خویش تکلیف معین نمی‌کنم که تکلیفِ خود را از حسین می‌پرسم و من حسین را نه فقط برای خلافت که برای هدایت می‌خواهم و من حسین را برای دنیای خویش نمی‌خواهم که دنیا را برای حسین می‌خواهم؛ آیا بعد از حسین کسی را می‌شناسی که من جانم را فدایش کنم؟

از کتابِ #نامیرا

- آخرا مرا میکُشی حسین (ع)
نمی خواهم مقایسه ای غیر واقعی بکنم.نمی خواهم دغدغه ها را مقایسه کنم .
نمی خواهم توانمندی مان را مقایسه کنم.
اما قبول کنید علی (ع) هم با آن عظمت اش، شب هایی را سر در چاه می کرد.
علی هم جایی داشت که در آنجا فقط خودش بود و خدایش.
این ک چه  می گفت و چگونه می گفت بماند، مفصل تر ز این حرفاست بحث اش، بحثم درباره ی چاه است. چاهی که واصل علی و خدایش بود؛چاهی ک از زمین به عمق آسمان می رفت؛ چاهی ک قطرات اشک علی زنده نگه داشته بودش. 
زود یا دیر چاه زندگی ام را بای

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نمونه سوالات قارچ دکمه ای با جواب pdf